شما زمان را می سنجید و به میزان می آورید در حالی که زمان بی انتهاست و از شمار و اندازه بیرون است .
شما کارهای خود را با زمان هم آهنگ می کنید ، حتی سلوک روحتان را به هدایت ساعتها و فصلها می سپارید . شما از زمان جویباری نقش می کنید و سپس بر لب جوی می نشینید و در گذار آب می نگرید .
با اینهمه آنچه در شما بی زمان است از ماهیت بی زمانی حیات آگاهی دارد و نیک می داند که دیروز جز خاطرۀ امروز ، و فردا جز رویای امروز چیزی نیست و می داند که آنچه در شما می اندیشد و آواز می خواند هنوز ساکن آن نخستین لحظه ای است که ستارگان را بر دامن آسمان افشاندند .
اما اگر شما در اندیشۀ خویش باید که زمان را به فصلهای گوناگون قسمت کنید ، این تقسیم چنان باشد که هر فصل فصلهای دیگر را نیز شامل شود و چنان باشد که امروزتان گذشته را با ذوق خاطرات ، و آینده را با آرزو و اشتیاق در آغوش گیرد .
کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران
من «دیروز» هستم.داشتند به دنیایم میاوردند که مادرم سر زا رفت و از آنروز تا حال٬ سرم را با قصه آمدن خواهر بزرگتری که «فردا» می نامندش شیره مالیده اند.
نام پدرم «مکان» بود و مادرم «زمان» نام داشت.ساعت دیواری مان قبل از مرگ مادرم به من گفت : «همیشه با «امروز» زندگی کن.» ولی هر بار که برای آب دادن به گلدان کوچک «امروز» رفته ام ٬ کلاغهای حریص ٬ تخم غنچه های ناشکفته اش را زودتر از تابیدن نور چراغ پدرم که خورشید نام دارد خورده بودند.
خدا می داند که چقدر دلم برای سبز شدن «امروز» و رسیدن «فردا» تنگ شده.
به امید سبز شدن امروز ٬ فردا را به انتظار می نشینیم ...