لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است.
باز من دیوانهام، مستم.
باز میلرزد، دلم، دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
- ای نخورده مست -
لحظه دیدار نزدیک است.
مهدی اخوان ثالث
درفش کاویان (بخش پایانی)
شعری از زنده یاد حمید مصدق
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه انسان رها می شد
هزاران سایه کمرنگ
در یک کوچه با هم آشنا می شد
طنین می شد
صدا می شد
صدای بی صدایی بود و
فرمان اهورایی
بپا خیزید!
کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید
کماندارانتان را درکمانها تیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به رزم دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دشمنان آثار
شود بی شک
تن و جانتان ز بند بند گی آزاد
دلها شاد
تن از سستی رها سازید
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
از آن ماست پیروزی
خدای عهد وپیمان میترا،
پشت و پناهم باش!
بر این عهد و بر این میثاق
گواهی باش
در این تاریک پر خوف و خطر
خورشید را هم باش!
خدای عهد و پیمان، میترا،
دیر است، اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم
و بستیزیم
که تا از بن
بنای اژدهاکی را بر اندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
سر اندازیم
و طرحی نو در اندازیم
در آن شب از دل و از جان
به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش و شادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش کاویانی را
درفش کاویان (بخش نخست)
شعری از زندهیاد حمید مصدق
زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینهها محبوس
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزاران آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
چونان کولی ولگرد
به هر خانه٬ به هر کاشانه سر میکرد
و با خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را
میکشت
شب تاریک را تاریکتر میکرد.
در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
- این جوانمردان - ایران بود
جوانان را به سر شوریست توفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهاک پیر میدانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود...
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت
یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت
و به ناخنهای خونآلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخرهها خشکید.
از میان بردهاست طوفان نقشهایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمیآمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه٬ سنگین٬ سرگران٬ خونسرد.
باد میآمد٬ ولی خاموش.
ابر پر میزد٬ ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز٬
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظهای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان میماند.
امشب
باد و باران هر دو میکوبند
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فروشوید
هر دو میکوشند
میخروشند
لیک سنگ بیمحابا در ستیغ کوه مانده بر جا استوار٬ انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفر سودهست
کوشش هر چیز بیهودهست
کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد میماند
و نمیفرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخرههای کوه بالا رفت
در شبی تاریک.
سهراب سپهری
بیابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگان قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشماش قطره اشکی بر لباش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردان جسور از خفیهگاه خود به دیدار عزیزان بازمیگشتند.»
□
بیابان را
سراسر
مه گرفتهست.
چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش آهسته از هر بند...
احمد شاملو
اگر مثل گاو گنده باشی، میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی، بارت می کنند، اگرمثل اسب دونده باشی، سوارت می شوند... فقط از فهمیدن تو می ترسند.
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود٬
هر لحظه دردی سر بر میدارد٬
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند٬
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند٬
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند، تو به دنبال نگاه زیبا باش.
اگر تنهاترین تنها شوم٬ باز خدا هست او جانشین همه نداشتنهاست.
هر چیزی که می آفرینید، نتیجه ی تصمیم هایی است که گرفته اید. و از راه تصمیمهایی که میگیرید٬ آزادیتان را به دست میآورید.
(سخنان زیبا ازبزرگان)