کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

رفیق اعلا

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خود خدا بود .

- نور حقیقت در نهاد آن نهفته است و نه در وجود کسی که آن را بر زبان می آورد .

- آدم برای شناخت خویشتن نیازمند چیزی بیش از نام بود.باید از خود بی خود می شد و به "خواب گرانی " فرو می رفت و در پی آن پاره ای از تنش کنده می شد و از آن زنی برایش خلق می گردید که آخرین شگفتی پیدایش و نقطه اوج آفرینش است .

- برای مخالفت ورزیدن باید خانه ای مشترک و علایقی مشترک داشت و ما دیگر هیچ چیز از این دست نداریم .

- عالم معنا هیچ تفاوتی با دنیای مادی ندارد . عالم معنا چیزی جز دنیای مادی نیست که سرانجام به تعادل می رسد .

- من مانند ماهی آزاد به سوی آبهای جاودانه باز می گردم .

- خوب است که والدین کودک دونفرند ، چرا که هر کدام او را از گزند آن دیگری مصون می دارد .

- سه کلمه تب آلوده تان می سازد . سه کلمه به بستر میخکوبتان می کند و آن "تغییر دادن زندگی " است.

- هدف این است . روشن است و ساده . راهی که به هدف ختم می شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز درهمین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست . در برابر مسئله نیستیم ، درون آنیم . مسئله خود ماییم .

- می خواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم ، اما حیات پیشین را نیز نمی خواهیم از کف بدهیم . نمی خواهیم لحظه ی گذار و زمانی را که دستمان خالی می شود ، حس کنیم .

- رویداد ، پرتو حیاتی است که بر زندگی انسانی می تابد . بی خبر و بی جنجال می تابد . رویداد به مانند گهواره است و به سان آن است و پیش پا افتاده است . رویداد گهواره ی زندگی است . هیچ گاه متوجه وقوع آن نمی شویم . هیچ گاه همعصر امور ناپیدا نیستیم . تنها پس از وقوع آنها ، تنها مدتی پس از وقوع آنهاست که حدس می زنیم باید اتفاقی روی داده باشد .

- زیبایی مادران بی نهایت شکوهمندتر از عظمت طبیعت است.گونه ای زیبایی است که به تصور درنمی آید زیبایی از عشق پدید می آید .

- مادر در برابر فرزند تظاهر نمی کند . او در برابر فرزند نیست ، گرداگرد آن ، درون آن ، بیرون آن ، همه جای آن است . مادران بار خدا را بر دوش می کشند .

- حس مادرانه همان نیرویی است که حافظ نهاد همه چیز است . حس مادرانه همان خستگی به زانو درآمده است ، همان مرگ بلعیده شده است که بی آن ، هیچ شادیی به سوی ما نمی آید .

- قدیسی وجود ندارد ، تنها تقدس وجود دارد که همانا شادی است و بنیان همه چیز است . اگر درباره ی کسی بگوییم که قدیس است تنها بدان می ماند که گفته باشیم او با زندگی خویش نشان داده که رسانای فوق العاده ای برای شادی است .

- زن و خدا و زندگی پیوندی نزدیک با یکدیگر دارند . زنان نفس زندگی اند ، چرا که زندگی نزدیکتر از هر چیز دیگر به لبخند خداست . زنان به نیابت خدا پاسدار ساحت زندگی اند . احساس زلالی که از زندگانی گذرا در دل می نشیند و حس ریشه داری که از حیات جاودان در کنه روح ماست ، همه از وجود آنان برمی خیزد. و مردان که نمی توانند بر هراس خود از زنان فایق آیند ، می انگارند که در فریب و جنگ و کار موفق به غلبه بر این احساس می شوند ، حال آنکه هیچ گاه به راستی بر آن چیرگی نمی یابند . مردان به خاطر ترس جاودانه ای که از زنان در دل دارند ، تا ابد محکوم به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگی و خدا نیز چیزی در نیابند .

- هیچ انسانی رانمی توان بی قدر انگاشت ،چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به دیدار خویش فرامی خواند.

- برای مرد همواره این امکان هست که به اردوی زنان ولبخند خدا بپیوندد . برای این کار کافی است تنها یک حرکت انجام دهد .

- آنان به ظاهر و از لحاظ مکانی از یکدیگر جدا یند ، اما در عالم معنا در کنار هم اند ، چرا که گفت وشنودی بی پایان میان روح هایشان برقرار است و هر دو از یافتن مصاحبی ممتاز به وجد آمده اند ، کسی که همه چیز را می شنود ، حتی سکوتهای را ، حتی آنچه را که در سکوت هم نمی توانیم با خود بگوییم ، آن دو دلدادگانی هستند که اگر بی یکدیگر باشند ، زمانی که بر روی زمین می گذرد برایشان زمان محض است و دیگر هیچ ...

- عشق از آن دم که فرا می رسد و به محض نخستین لرزش خود،براحکام کهنه ی زمان خط بطلان می کشد و تفاوت میان قبل و بعد را محو می سازد و تنها امروز جاودانه ی زندگان و امروز عاشقانه ی عشق را بر جای می گذارد .

- عشق بیش از آن که وفور باشد کاستی است . عشق امری درک ناشدنی است . اما آنچه درکش محال باشد ، زیستنش بس ساده است .

- دنیا خواب سیرت است . اما عشق بیداری طلب است . عشق گونه ای از بیداری است که هر بار از نو و هر مرتبه برای بار نخست زاده می شود .

- خدا باقی است همان خورشید کهنسالی که به برکت وجود آن همه چیز می تواند بیدار شود .  

- اگر بخواهیم انسانی را بشناسیم ، باید ببینیم  زندگی او در نهان به چه کسی گرایش دارد و بیش از همه با که سخن می گوید . همه چیز بسته به آن شخص دیگر است که او برای خویشتن برگزیده است .

- انسان خردمند ، انسانی است پر و انباشته و ساخته و پرداخته . انسانی که روحی کودکانه در وجودش است .

- خدا آن چیزی است که کودکان می دانند ، نه بزرگسالان .

- خدا ، این نور جاودانه ، این شمع دیرینه که در شام تیره ی قرون و اعصار می سوزد ، این شعله ی فروزنده سرخگون ، این شمع تابنده که با وزش هر باد شعله می کشد ، همان چیزی است که ما مردمان قرن بیستم در مانده ایم با آن چه کنیم .

.

.

.

 

 

شمس تبریزی

کجایید ای شهیـــــدان خــدایــــی                              بــلاجویــان دشــت کربـلایـــی

کجایید ای سبــک روحــان عاشـق                              پرنـده تر ز مــــرغان هــوایی

کجایید ای شـــــــهان آسـمانــــی                               بدانستــه فلک را در گشایی

کجایید ای ز جـــان و جـــا رهیــده                               کسی مرعقل را گوید کجایی

کجایید ای در زنـــدان شکستـــــه                               بداده وامـــداران را رهــایــی

کجایید ای در مخـــــزن گشــــاده                                کجایید ای نـوای بی نوایـــی

در آن بحرید کین عالم کف اوسـت                               زمانی بیـش داریــد آشنایـی

کف دریاســــت صورتــهای عالــم                               ز کف بگذر اگر اهـل صفایــی

دلم کف کرد کین نقش سخن شد                              بهل نقش و بدل رو گر زمایی

                                           برآ ای شمس تبریزی ز مشرق

                                           که اصل اصل اصل هـــر ضیایی    

حقیقتی در همسایگی

بسیاری چنین اند

مسافری بی قرار ٬ از شاخه ای به شاخه ای دیگر

                                                    همواره به جستجوی بخت

اما به هر مخاطره ای ٬باز خویشتن را می یابند

                                                    بیشتر سر گشته و کمتر بخت یار .

تا آن روز که دریابند چیزی را که می جسته اند

                                                    پیوسته با درون خویش نهان داشته اند

و آن چه شادمانشان می کند

                تقسیم نان جان است به سفره ی دوستی

                         و با آن که بیشتر از همه دوستش دارند ٬

                                                  او را که عاشقند .

 

                                                 *سوزان پولیس شوتز*            

 

تیاله

به راستی که بار نیاز سنگین است .

مردمان از خود اندیشه ای ندارند و به هر سو که بکشانی کشانده می شوند .

تنها باید بدانی که از آدمیانی که از پله بالا می روند نمی ترسم زیرا همین بالا رفتنشان موجب جدایی از دیگران است .

زمانی که آدمیان همدست شوند دیگر از اهریمن کاری برنمی آید .

کارخردی دارم با نیازهای کم ٬ از این رو به دروغ گفتن نیازی ندارم .

به ناچیزان باید داد کرد ٬ و الا فرادستان حق خود را می ستانند .

من می خواهم که خردان بزرگ شوند ٬ چندان که دارایان دیگر بخشش خود را مایه ی تفاخر نگردانند ٬ و شانه خردان آسوده از بارگران ٬ راست گردد .

اگر بزرگی با بخشش همراه نباشد هیچ است . من می خواستم بخشندگی چون دریا باشد ٬ چون آفتاب بدون هیچ چشمداشتی .

دیری است آنچه تو می اندیشی از اندیشه من جداست . این ٬ همان جا آغاز شد که تو خود را بیش از دیگران در آینه می بینی .

برای رسیدن به ستیغ عظمت باید از سنگلاخ درشتی گذشت .

آیا زمانه چنان شده است که پدر و پسر سخن یکدیگر را در نمی یابند ؟ آیا بشر در دژ درون خود زندانی است ؟ و چنان تنهاست که چون به سوی دیگری آغوش می گشاید سینه اش تنها هوا را می فشارد ؟ اگر چنین است چرا بدسیرتان چنین یگانه اند و دست به دست هم داده اند تا ...

راهی که آرزو را به واقعیت می پیوندد ٬ راهی دراز است .

.

.

 

انتظار

باد در تشویش

شیشه ها تاریک و پر رویا

 

پرده می لرزد

می گریزد قامتی زیر برش هایش

 

شمع گردن می کشد در سایه ها مایوس

- هیچ کس ٬ افسوس

 

شیشه ها خاموش و بی رویا

باد در غوغا.

 

 

میعاد

در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم .

 

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده ی پل

پرنده ها و قوس وقزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ئی که می زنی مکرر کن .

 

در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم .

در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور تپش ها و خواهش ها

                                                  به تمامی

فرو می نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی

               که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس ها ی پایان اش وانهد ...

 

در فراسوهای عشق

تو را دوست می دارم ٬

در فراسوهای پرده و رنگ .

 

در فراسوهای پیکرهای مان

با من وعده ی دیداری بده .

 

                                  احمد شاملو