کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

نقاب و نماز

ز لا به لای ستونها سپیده برمی خاست

و من در آینه خود را نگاه می کردم ؛

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده

به سطح صاف بدل گشته بود وحجم نداشت

و در دو گوشه ی آن صورت مقوایی

دو چشم بود که از پشت مردمکهایش

زلال منجمد آسمان هویدا بود .

ز پشت شیشه افق را نگاه می کردم

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

و آسمان سحرگاهان

بسان مخمل فرسوده نخ نما شده بود

ستاره ها همه در خواب می درخشیدند

و من به بانگ خروسان نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و نماز

به بازی عبث لفظها بدل شده بود

و لفظها همگی از خلوص ، خالی بود .

 

نماز پایان یافت

و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛

حصار هستی ام از هول نیستی پر بود

هوار حسرت ایام بر سرم می ریخت

و من چو برج خراب از هراس ریزش خویش

به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم

وزان دریچه _ که از عالم غریبی من

رهی بسوی جهانهای آشنایی داشت _

بدان دیار مه آلوده راه می بردم ؛

 

بدان دیار مه آلوده

که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت

و برگ و ساقه ی گلها به رنگ باران بود

پناه می بردم .

در آن دیار مه آلوده روز جان می داد

و من نگاه به سیمای  ماه می کردم

و بازگشت هزاران غم گریخته را

_ چو گله های گریزان سارهای سیاه _

ز لا به لا ی ستونها نگاه می کردم .

 

در آن دیار مه آلوده روز جان می داد

و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد

من از سپیده بسوی غروب می راندم

و با صدای مؤذن نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و نماز

به بازی عبث لفظها بدل شده بود

و لفظها همگی از خلوص خالی بود !

 

نماز دیر نپایید

و نیمه کاره رها شد

و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد

سکوت آینه سنگین بود

و من به خواب فرو رفتم

و قاب آینه از عکس من تهی گردید

 

نسیم پنجره را بست

و بانگی از دل آئینه ی تهی برخاست

که ای به خواب فرو رفته

نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز

و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز !

 

دهان پنجره از مژده ی سحر پر بود

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

من از غروب بسوی سپیده می راندم

و با صدای خروسان نماز می خواندم ...

 

 

 

                                نادر نادر پور

 

شبانه

مرا

  تو

  بی سببی

              نیستی .

به راستی

صلت کدام قصیده ای

                        ای غزل ؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

                                     به آفتاب

از دریچه ی تاریک ؟

 

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد .

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !

 

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی ست

                            که آزادی را

به لبان برآماسیده

                     گل سرخی پرتاب می کند ؟ _

ور نه

     این ستاره بازی

حاشا

     چیزی بدهکار آفتاب نیست .

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود .

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !

 

ودلت

کبوتر آشتی ست ،

در خون تپیده

به بام تلخ .

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی !

 

 

                    احمد شاملو

                                              

آواز نگاه

می شنوم ٬ می شنوم ٬ آشناست

موسیقی چشم تو در گوش من .

موج نگاه تو هماواز ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش من .

 

می شنوم ٬ در نگه گرم توست

گمشده گلبانگ بهشت امید .

این همه گشتم من و ٬ دلخواه من

در نگه گرم تو می آرمید .

 

زمزمه ی شعر نگاه تو را

می شنوم . با دل و جان آشناست .

اشک زلال غزل حافظ است .

نغمه ی مرغان بهشتی نواست .

 

می شنوم ٬ در نگه گرم تست

نغمه ی آن شاهد رویانشین .

باز ز گلبانگ تو سر می کشد

شعله ی این آرزوی آتشین .

 

موسقی چشم تو گویاتر است

از لب پر ناله و آواز من .

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه نغمه سرا راز من ! ...

 

 

                                        ه . ا . سایه  

 

مرجان

سنگی است زیرآب

در گود شبگرفته ی دریای نیلگون .

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک ،

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون .

 

او با سکوت خویش

از یادرفته ای است در آن دخمه ی سیاه .

هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز ،

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه .

 

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود .

بسیارشب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود .

 

سنگی است زیر آب ، ولی آن شکسته سنگ

زنده ست ، می تپد به امیدی در آن نهفت .

دل بود ، اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود ، اگر به سایه ی خورشید می شکفت .

 

 

 

                                         ه . ا . سایه

سکوت سرشار از ناگفته هاست (۲)

می خواهم آب شوم

در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود

 

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

 

حس می کنم و می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد

 

می خواهم آب شوم

در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود .

 

چند بار امید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده

کلامی مهر آمیز

نوازشی

یا گوشی شنوا

به چنگ آری ؟

 

چند بار 

دامت را تهی یافتی ؟

 

از پای منشین

آماده شو که دیگر بار و دیگر بار

دام باز گستری !

 

پس از سفرهای بسیار و

عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز٬

بر آنم  

که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت درآیم و

در کنارت پهلو گیرم

 

آغوشت را باز یابم ٬

استواری امن زمین را

زیر پای خویش .

.

.

.

در وجود هر کس

رازی بزرگ نهان است

داستانی

راهی

بیراهه ئی

 

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو

راز زندگی

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

 

                                                          مارگوت بیگل - احمد شاملو

 

تقدیم به همسرم : بهار حضور تو است

                           بودن تو است

                                            

سکوت سرشار از ناگفته هاست (۱)

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه ای می خواند ،

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ،

و هر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند .

 

سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشقهای نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده .

 

در این سکوت

حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

و من

 

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلمت مان

ببیند

 

گوشی

که صداها و شناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

 

برای تو و خویش ، روحی

که این همه را

در خود گیرد و بپذیرد

 

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوئیم .

 

گاه

آنچه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاری است .

 

زیرا

تنها حقیقت است

که رهائی می بخشد .

 

 

 

                    مارگوت بیگل – احمد شاملو